هیتلر که بود؟

دردرجه اول او صاحب اراده بود، نیروی اراده ای که با همه دگرگونی ها و شکلها به منصه ظهور رسیده بود. نیروی اراده اش خود را به گونه ای انعطاف ناپذیر و خودرای نمایاند.

این نیروی اراده ، مشخصه ای بود برای گردهمایی های انتخاباتی هیتلر؛این سخنران توده های متعصب،انتقامجوی تسلیم ناپذیر نیرومند و چابک،مرد تصمیم گیریهای صریح،مرد خشمگینی که تمام موانع سر راهش را خرد و نابود می کرد.

اما اراده به تنهایی برای تسخیر یک سرزمین کافی نیست.

استعداد دیگر او حافظه اعجاب انگیزش بود. توانایی خارق العاده ای داشت که می توانست به کمک آن معلومات جامع و گوناگونی از موضوعهای مورد علاقه اش کسب کند.

با این وصف نباید تصور کرد که این خودآموز تسلیم ناپذیر و امین، فاقد هرگونه ظرافت و زیرکی بوده است.رفتار هیتلر به قدری متناقض بود که به نظر می رسید بازیگری مادرزاد است.

حیله گری و شناخت هدف ، شاید خصوصیتی باشد که راز موفقیت او را به بهترین شکلی بیان کند.این مرد که از هیچ مانعی نمی هراسید و به خوبی میتوانست برای اجتناب از بروز شکست و ناکامی با آن کنار بیاید ، با هنر تمام خود را با شرایط وفق می داد.

او تمام زیر و بم دروغ ، لاف ، نیرنگ و ریا را به کار می بست تا به هدف خویش برسد. نقش خود را در برابر ملت، همکاران ، حکومتمردان بیگانه در صحنه جهانی به قدری با موفقیت ایفا می کرد که بهترین تعلیم یافته ها نیز فریفته می شدند.

او تا مدتها عروسک گردان کلیه وقایعی بود که در رایش اتفاق می افتاد. هر آنچه می کرد حساب شده و نیرنگی در آن نهفته بود. تا دم مرگ نیز از عهده انجام نقش رهبری بر می آمد.

استعداد دیگر او داشتن نیروی امواج مغناطیسی خارق العاده بود که به آن حس ششم ذاتی و پیشگویی نیز که غالبا برایش نقش تعیین کننده داشت می افزود.او بطور اسرار آمیزی خطرهایی را که تهدیدش می کرد و نیز واکنشهای پنهانی توده ها را احساس می کرد و به شیوه غیر قابل وصفی مخاطبان خویش را مجذوب می ساخت.

او چون یک مدیوم "" وسیط "" تاثیر پذیر و در عین حال چون یک متخصص خواب مصنوعی "" هیپنوتیسور "" خاصیت ارسال امواج مغناطیسی داشت.

تصورات او در سطحی قرار داشت که دیگر انسانی نبوده و پاره ای از افکارش نقشی از نیرنگ و ریا داشت . نجات یافتن او در سوء قصدها به کمک یک سلسله شرایط بی نهایت اعجاب انگیز مسئله ای قابل تامل است. از این رو شخص او به این باور میرسد که سرنوشت برایش (( رسالتی )) مقدر کرده است.

این انسان خارق العاده با ولع قدرت طلبی و نیاز به فرمانروایی نزدیک بود بنیان جهان هستی را در هم ریزد.

او هیتلری واحد نبود، چند هیتلر در وجود یک تن بود، آمیخته ای بود از :

دروغ و حقیقت ؛ صداقت و بی رحمی ؛ سادگی و تجمل ؛ رافت و خشونت ؛ عرفان و واقع گرایی ؛ هنرشناسی و بی فرهنگی

نیروی محرکه ای که این رهبر توده ها را به حرکت در می آورد ، راحتش نمی گذاشت و به او فرصت تعمق نمی داد. هیتلر چون موتوری مدام با شتاب به پیش می راند . وظایف ، طرحها ، برنامه ها و طرحهای چهار ساله با شتابی گیج کننده یکدیگر را دنبال می کردند . او تجسم زنده فلسفه آلمانی اشتیاق به جاودانه شدن است که تحمل هیچ تاخیری را نداردو هیچ درنگی را جایز نمی شمارد.

هیچگاه مجذوب آینده و یا از آن راضی نبود. به درون گردابی از نو آوریها، آفرینشها، اصلاحات و عملیات جنگی افتاده بود و در هیات الهی که خود را متکی به آن می دانست ، آنرا توجیه می کرد.

او چون ستاره دنباله دار روشنی در دوران تیره روزی و فلاکت ملت آلمان برخواست. آن هنگام ، با زبانی با ملت سخن راند که به آن نیاز داشت و با شوری آتشین وعده هایی داد که در انتظارش بود و به طور کاذب به او انرژی و امید بخشید.

اما... این ستاره دنباله دار در خطی مشی غرور آمیزش سعی کرد با گروه اختران عناد بورزد و قوانین جاودانی کهکشان را نابود سازد و این پایان او بود...

زندگینامه هیتلر

بیستم آوریل ۱۸۸۹ میلادی زادروز مردى است که کمابیش نامش را شنیده ایم ودر مورد او حرف و حدیثهاى بسیار زیادى زده شده و در آینده نیز زده خواهد شد.

آدولف هیتلر مردى است که جهان را لرزاند و به اعتقاد بسیارى دنیایى که امروز در آن زندگى مى کنیم ساخته و دست پرورده اوست؛ دنیایى که چه از نظر نظامى و چه از نظر ارتباطات و از نقطه نظرهاى دیگرى چون پزشکى ، فرهنگى ، اقتصادى ، علمى و حتى تفریحى بى تاثیر از او نبوده و نمى تواند باشد.

در اینجا نمى خواهم در مورد خوب یا بد بودن او سخن بگویم چرا که تبلیغات دنیاى غرب بر علیه او به حدى است که هر کس تا نام او را مى شنود به یاد کوره هاى آدم سوزى ، کشتارهاى وسیع غیر نظامیان و جنگ و خونریزى و کشتار مى افتد. در صورتى که واقعیت امر چیز دیگریست واین نکته هیچگاه نباید فراموش شود که هیتلر براى سه سال متوالى مرد سال اروپا لقب گرفت و جهانیان او را مى ستودند و ملت آلمان او را مى پرستیدند. پس هیتلر را نباید به صرف یک جنایتکار جنگى نگریست ، هر چند که جنایتکار جنگى را نیز باید بیشتر مورد بررسى قرار داد. در هر جنگى جنایت رخ مى دهد و کشته شدن بیگناهان منفک از جنگ نمى باشد. آیا مى توان باور کرد که هیتلر به تنهایى دست به این همه جنایت زده باشد و متفقین جوابى به این جنایتها نداده باشند.

در دادگاه نورنبرگ که براى محاکمه جنایتکاران جنگى برگزار شده بود هیچ وکیل مدافعى از او دفاع نمى کرد و تنها دادستانهاى غربى بودند که او را محکوم مى کردند و شاهدینى بودند که همگى دست نشانده متفقین بودند و براى اثبات صحت و یا سقم مطالبشان هیچ بررسى جدى بعمل نیامد.

در جایى دیدم که شخصى در جایگاه شهود ادعا کرده بود که در کارخانه اى کار مى کرده که در آن توسط روغن برگرفته شده از انسانهایى که سوزانده مى شدند نوعى صابون درست مى کرده اند و تنها مدرکش قالب صابونى بود که روى میز قاضى دادگاه وجود داشت. حال در مورد اینکه آن صابون مورد آزمایش قرار گرفته یا خیر هیچ مدرکى در دست نمى باشد.

هیتلر مى گوید:

... به هیچ وجه مهم نیست ، وقتى ما فاتح شدیم هیچکس در این باره سوالى نخواهد کرد.

آرى ، مانند این است که او تمامى این روزها را پیش بینى کرده بوده است و پس از جنگ ، هنگامى که متفقین به پیروزى رسیده بودند هیچ کس آنها را بازخواست نکرد که مثلا آقاى استالین شما چرا در اول جنگ که متحد هیتلر بودید آن فجایع را در فنلاند بوجود آوردید.

مختصرى از زندگى او:

بیستم آوریل ۱۸۸۹ ٬دریک غروب بهارى در منطقه سرسبز باواریا ( مرز میان آلمان و اتریش) ، آلویس و کلارا صاحب فرزندى شدند که نامش را آدولف گذاشتند.

آلویس هیتلر کارمند اداره گمرک بود و به همین جهت دوست داشت که پسرش نیز راه او را ادامه دهد وکارمند شود. از این رو با آنکه درآن زمان در وضعیت مالى بدى قرار داشت پسرش را براى تحصیل به مدرسه فرستاد اما آدولف نمى خواست کارمند شود. او کارمند شدن را همتراز اسارت مى دانست و از اینکه بله قربان گوى کس دیگرى باشد متنفر بود. به همین جهت با آنکه پدرش سخت مخالف بود به هنر نقاشى روى آورد. دیرى نپایید که نخست پدر و سپس مادرش را از دست داد و او مجبور شد که براى ادامه زندگى به تنهایى به وین، پایتخت بزرگ و ثروتمند آن زمان اروپا ، گام بگذارد. او در آنجا روزگار سختى را پشت سر گذاشت. در سال 1914 یعنى درست در سالى که جنگ اول جهانى رخ داد به آلمان هجرت کرد و چون تعصبات ملى قویى داشت به جبهه اعزام شد و آن طور که دوستانش مى گویند رشادتهاى زیادى از خود نشان داد تا آنجا که به مدال صلیب شجاعت که تا آخر عمر با افتخار به گردن مى آویخت نائل گشت.

به سبب جراحتهاى جنگ در بیمارستان بسترى بود که خبر شکست آلمان را به گوشش رساندند. این تلخ ترین خبرى بود که تا آن زمان شنیده بود و او را منقلب نمود.او سیاستمداران را مسببین اصلى این شکست مى دانست و به همین جهت بود که نسبت به حکومتى که آنان بنام جمهورى وایمار تشکیل دادند هیچگاه خوشبین نبود.

پس از جنگ او در قسمت تبلیغات ارتش به کار مشغول شد تا زمانیکه وارد حزب کارگران آلمان گشت. این همان حزبى است که بعدها بنام حزب ناسیونال سوسیالیسم آلمان بزرگترین حزب آلمان گردید.

حزب کارگران حزبى کوچک و متشکل از نهایتا 10 عضو و تعدادى هوادار بود. اما با مدیریت، فعالیت و کوششهاى آدولف هیتلر و همچنین ابداعاتش از قبیل ساختن پرچم و سرود براى حزب و نیز برگزارى جلسات حزبى در اماکن مطرح و همچنین تاسیس روزنامه برا ى حزب رفته رفته تبدیل به حزبى بزرگ شد تا آنجا که دست به یک کودتا زدند که بعدها بنام کودتاى آبجوفروشى مشهور شد. کودتایى که در آن هیتلر و دیگر افراد حزب بر علیه دولت جمهورى براه انداختند. اما به سبب خامى او و همکارانش در این راه با شکست مواجه شدند و نه تنها همگى را به زندان افکندند بلکه حزب تعطیل و غیر قانونى اعلام و از هرگونه فعالیتى منع گردید.

هر کس دیگرى بود دست از کار مى کشید و یا حداقل در زمانى که در زندان بود حرکتى نمى کرد اما این شخصیت خارق العاده دست به یکى از بزرگترین اعمال خویش زد... نوشتن کتاب نبرد من .

کتاب نبرد من بعدها بعنوان کتاب مقدس نازیها ( اعضاء حزب ناسیونال سوسیالیسم ) درآمد که در آن ریشه هاى فکرى رایش سوم بیان گردیده است. رایشى که بزرگترین امپراتورى آلمان لقب گرفت.

پس از آزادى او با دولت توافق نمود که بر علیه آنان حرکتى انجام ندهد و اینچنین بود که بار دیگر حزب را رو به جلو به پیش راند.

حزب نازى به علت نبوغ سیاسى هیتلر به سرعت حزب اول آلمان شد و در پارلمان اکثریت کرسیها را به خود اختصاص داد بطوریکه هرمان گورینگ یکى از نزدیکترین یاران هیتلربه عنوان رئیس پارلمان انتخاب گردید.

سرانجام در 30 ژانویه 1933 ژنرال هیندنبورگ رئیس جمهور سالخورده آلمان آدولف هیتلر را به عنوان صدراعظم آلمان برگزید و این لحظه تاریخى آغاز رایش سوم مى باشد.

هیتلر پس از به قدرت رسیدن به سرعت وضع اقتصادى آلمان را بهبود بخشید و با اینکه در پیمان ورساى آلمان حق داشتن نیروى نظامى را نداشت با نیرنگ یک نیروى نظامى براى آلمان آفرید که تا آن زمان بى سابقه بود.

پس از آن اتریش را الحاق خاک آلمان کرد.اتریش پس از جنگ اول جهانى بسیار ضعیف شده بود و هیچ نشانى از شکوه و عظمت گذشته را نداشت ، به همین سبب مردم مشتاقانه به الحاق کشورشان به آلمان قدرتمند راى مثبت دادند. این واقعه به آنشلوس معروف است.

بدین ترتیب هیتلر در 14 مارس 1938 پیروزمندانه و در حالى که به ابراز احساسات مردم که مشتاقانه براى دیدنش صف کشیده بودند پاسخ مى گفت وارد وین ، شهرى که روزگارى در آن زندگى سختى را سپرى کرده بود ، گردید.

پیمان ورساى یکى از ذلت بارترین پیمانهایى بود که پس از جنگ اول جهانى و در پى شکست آلمانها بر ملت آلمان تحمیل گردیده بود و هیتلر سوگند خورده بود که این پیمان را براندازد. از جمله مفاد این پیمان دادن سرزمینهایى از آلمان به لهستان بود و چون آلمانیها، لهستانیها را ملتى پست تر از خود مى دانستند این امر برایشان بسیار گران مى آمد. بدین سبب به دستور هیتلر در سپیده دم اول سپتامبر 1939 لشکریان قدرتمند ورماخت (ارتش آلمان ) مانند سیل از مرز لهستان عبور کردند و از شمال و جنوب و مغرب به سوى ورشو پیش راندند. انگلستان و فرانسه که در آن زمان جزو هم پیمانان لهستان بودند، پس از این واقعه به آلمان اعلام جنگ کردند واین آغاز جنگ دوم جهانى، بزرگترین جنگ تاریخ بشرى ، بود.

نبوغ نظامى هیتلر به صورتى بود که همه جهان را به شگفتى واداشته بود. با تدابیر نظامى این مرد لهستان، دانمارک، نروژ،هلند ، بلژیک و سپس فرانسه به سرعت به اشغال نیروهاى آلمانى درآمد.

هیتلر انگلستان را جزء لاینفک تمدن اروپا مى دانست و در هر لحظه از جنگ براى صلح با انگلستان اقدام مى کرد اما انگلیسیها که مردمى متکبر بودند حاضر به صلحى که کمتر از تسلیم نبود نمى شدند و تا آخرین نفس دلاورانه با آلمانها جنگیدند.

هیتلر که نه مى خواست انگلستان را از بین ببرد و نه مى خواست قدرت ارتش خود را کاهش دهد از ادامه جنگ در غرب منصرف شد و رویش را به طرف شرق ، یعنى روسیه ، برگرداند.

در ساعت 3:30 بامداد 22 ژوئن 1941 ارتش آلمان طى عملیاتى موسوم به بارباروسا به روسیه شوروى حمله کردند. در ابتدا سرعت ارتش بسیار بالا بود و در همان آغاز عملیات قسمتهاى بسیارى از خاک روسیه را به تصرف خود درآوردند.هیتلر و سایر فرماندهانش اینچنین مى پنداشتند که کار روسیه تا قبل از پائیز به اتمام خواهد رسید و همین ، بزرگترین اشتباه ، او بود.

در زمستان سرد آن سال روسیه، ارتش آلمان ، بعلت نداشتن تجهیزات کافى براى نبرد زمستانى با آنکه تا دروازه هاى مسکو رسیده بود، بعلت مقاومت سرسختانه مردم و ارتش روسیه، مجبور به عقب نشینى شد و این آغاز پایان بود.

پس از ورود آمریکا به جنگ جهانى دوم که توسط ژاپن صورت گرفت ، روح تازه اى در قواى متفقین دمیده شد و جنگ وارد مرحله جدیدى گردید.

سرانجام با توافقى که توسط سران سه کشور انگلستان،روسیه و آمریکا یعنى چرچیل، استالین و روزولت انجام گرفت ، متفقین از شرق و غرب به سمت آلمان یورش بردند و توانستند ارتش آلمان را به زانو درآورند.

هیتلر تا دقایق آخر مقاومت کرد و چون دیگر هیچ نیرویى براى جنگیدن نداشت براى آنکه جسدش به دست دشمنانش نیفتد دستور داد جسدش را بسوزانند و پس از این دستور با شلیک تپانچه به زندگى پر فراز و نشیب خود پایان داد.

اما جنگ جهانى دوم ، جداى از تبعات منفى ، آثار مثبتى نیز بر جاى گذاشت که امروزه بشراز آنها بهره مند است. اصولا انسانها در مواقعى که ضرورت ایجاد کند دست به کارهاى بزرگى مىزنند و رشد سریع علم و دانش بشرى و پیشرفت فوق العاده تکنولوژى که به علت رقابت شدید نظامى بوجود آمد از جمله این آثار است.

از دیگر مواردى که در دنیاى پس از جنگ بوجود آمد و مستقیما به این جنگ مربوط میشود مى توان از تشکیل سازمان ملل متحد، بوجود آمدن بلوک شرق و غرب و دو قطبى شدن جهان و دهها موارد دیگر را نام برد که هنوز هم مى توانیم این موارد را ببینیم.

اما اگر هیتلر پیروز مى شد ما یقینا در دنیاى دیگرى زندگى مى کردیم و شاید این همه کشت و کشتارهایى که پس از این جنگ در سرتاسر جهان به بهانه هاى گوناگون شکل گرفته و مى گیرد بوجود نمى آمد............ و باز هم شاید ... شاید ایران خوشبخت تر از آنى که هست مى بود.

 

سوء قصد به جان هیتلر

مهمترین سوء قصدی که نسبت به جان هیتلر صورت گرفت ٬ سوء قصد 20 ژوییه سال 1944 میلادی با نام رمز «عملیات والکایری» بود.

 افرادی که برای انجام این سوء قصد هم پیمان شده بودند قصد داشتند با قتل هیتلر رژیم نازی را ساقط کرده و یک رژیم دیکتاتوری محافظه کار با احتمال برقراری دوباره حکومت سلطنتی را مستقر کنند.

آنها تصمیم داشتند با غرب صلح کرده اما به جنگ با اتحاد شوروی ادامه دهند.

در میان آنها افسران عالیرتبه ای از جمله کنت کلاوس فن استوفنبرگ ، رییس ستاد مشترک ارتش های داخلی مشاهده می شدند.

او در افریقا در کنار مارشال رومل جنگیده بود و پس از یک جراحت شدید به آلمان بازگشته بود.

استوفنبرگ در روز سوءقصد ، کیف حاوی بمب را در نزدیکی هیتلر و در زیر میزی می گذارد که در اطراف آن هیتلر و ژنرال هایش نقشه ها را بررسی می کردند.

او سپس به بهانه یک تماس تلفنی خارج شده و فورا عازم برلین می شود تا پس از قتل هیتلر ارتش را به قیام دعوت کند.

اما پای یکی از افسران به کیف می خورد و او کیف را برداشته و آن را در فاصله دورتری قرار می دهد.

هنگام ظهر وقتی انفجار رخ می دهد ، میز کنفرانس مانند یک حفاظ مانع از کشته شدن هیتلر شده و او فقط جراحتی سطحی می بیند.

عاملان سوءقصد که از سرنوشت هیتلر بی اطلاع بودند در به دست گرفتن قدرت تردید به خرج می دهند. استوفنبرگ در همان شب 20 ژوییه دستگیر شده و به قتل می رسد.

آدمیرال ویلهلم کاناریس به اردوگاه مرگ فلوسنبورگ اعزام شده و در آنجا به دار آویخته می شود.

در روز 14 اکتبر سال 1944 میلادی ، مارشال اروین رومل که با عاملان سوءقصد هم پیمان شده بود ، ناگزیر به خودکشی می شود اما با توجه به محبوبیت بسیار او هیتلر برای رومل مراسم تشییع جنازه رسمی و ملی برپا می کند.

در مجموع دستکم 200 خانواده نظامیان اشرافی پروس توسط نازی ها کشته می شوند.

هیتلر پس از این انفجار دچار سنگینی گوش و رعشه می شود که تا آخرین دقایق عمر آزارش میداد. او دیگر هیتلر سابق نبود و به همه بدبین شده بود.

یاران هیتلر - دکتر گوبلز

گوبلز از جمله یاران بسیار با وفای هیتلر بود. او تا آخرین لحظه زندگی این وفاداری را حفظ کرد بطوریکه بعد از خودکشی هیتلر، او نیز به همراه خانواده خود ، به پیشوایش اقتدا کرد.

پل یوزف گوبلز در 29 اکتبر 1897 در ریت ، شهری در ایالت راین، متولد شد. پدرش سرکارگر یکی از کارخانه های پارچه بافی آن شهر بود و مادرش دختر یک آهنگر بود که هردو از جمله کاتولیکهای دیندار بودند.

او ابتدا در یکی از دبستانهای کلیسای کاتولیک محل و سپس در دبیرستان ریت درس خواند و بورس تحصیلیی که یکی از انجمنهای کاتولیک به گوبلز داد ، او را قادر ساخت که تحصیلات خود را ادامه داده و وارد دانشگاه شود.

او پیش از آنکه در سال 1921 درجه دکتری خود را در 24 سالگی از دانشگاه هایدلبرگ بگیرد ، در دانشگاههای بن ، فرایبورگ، وورتسبرگ ، کلن ، فرانکفورت ، مونیخ و برلین تحصیل کرده و در این موسسات عالی به تحصیل فلسفه ، تاریخ ، ادبیات و هنر پرداخت و کار خود را در زمینه ی فراگرفتن زبانهای لاتین و یونانی ادامه داد.

اینها همه حکایت از هوش سرشار این مغز متفکر آینده حزب نازی دارد.او در ابتدا می خواست نویسنده شود و به همین منظور در این زمینه فعالیتهایی نیز کرد اما موفق نبود. در روزنامه نگاری هم که مدتی به آن پرداخت کوششهایش بی ثمر بود.

گوبلز در سن 7 سالگی دچار بیماری التهاب مغز استخوان شده بود و عمل جراحیی که روی ران چپش صورت گرفت موفقیت آمیز نبود و پای چپش کوتاهتر از پای راست شد. این مانع که هنگام راه رفتن مجبورش می کرد که تا اندازه زیادی بلنگد ، تمام عمر آزارش می داد و همین مسئله بود که او نتوانست در جنگ خدمت کند و بهمین سبب از تجربه ای که برای جوانان نسل او بسیار مایع افتخار بود ، محروم شد.

او حزب نازی را در 1922،هنگامیکه نخستین بار سخنرانی هیتلر را در مونیخ شنید، کشف کرد و به قول خودش هیتلر سبب شد که سرانجام روشنی را ببیند....

دشمنان هیتلر - ژنرال آیزنهاور

یکی از بزرگترین و معروفترین ژنرال جنگ دوم جهانی ٬ که فرماندهی نیروهای متفقین در جبهه های غربی را بر عهده داشت ( نیروهای آمریکا ٬ انگلستان ٬ فرانسه ٬ کانادا و ... )٬ ژنرال آیزنهاور بود. شاید بتوان گفت که او یکی از دو قدرتمندترین ٬ فرماندهان جبهه مخالف هیتلر بود و سرانجام توانست به کمک ژنرال ارتش سرخ٬ ژنرال ژوکف٬ پشت لشکریان هیتلر را بر زمین بخواباند.

به محض ورود به شهر لندن، ژنرال دوایت دى آیزنهاور فرماندهى نیروهاى آمریکایى در اروپا را به عهده گرفت. هر چند آیزنهاور به عنوان یک افسر نظامى ۲۷ سال بود که میدان نبرد را از نزدیک ندیده و تجربه نکرده بود اما دانش، هوش و استعداد او از استراتژى نظامى و سازماندهى نیروهاى تحت فرماندهى به حدى بالا بود که ژنرال جورج سى مارشال فرمانده کل نیروهاى نظامى آمریکا وى را براى این سمت انتخاب کرد تا ۴۰۰ افسر ارشد را به همراه نیروهایشان در جنگ علیه آلمان هدایت کند. بعد از اثبات قابلیت هاى خود در شمال آفریقا و ایتالیا در سال هاى ۱۹۴۲ و ۱۹۴۳، آیزنهاور به عنوان فرمانده ارشد نیروهاى آمریکا و ارتش متفقین براى جنگ در شمال غربى اروپا انتخاب شد.

آیزنهاور در سال ۱۸۹۰ در دینسون تگزاس به دنیا آمد و در سال ۱۹۱۵ از دانشکده افسرى فارغ التحصیل شد. براى جذب ۵۹ نفر براى تحصیل در مقطع ژنرالى، آیزنهاور نمره ۶۱ در دروس آکادمى و ۱۲۵ در دیسیپلین را از ۱۶۴ نمره به دست آورد. افسران ارشد دانشکده استعداد سازماندهى او را زود تشخیص دادند و وى را به عنوان ریاست بخش تمرین تانک منصوب کردند. چرا که در سال ۱۹۱۷ آمریکا وارد جنگ جهانى اول شده بود. در اکتبر ۱۹۱۸ دستورى به او رسید که تانک ها را به فرانسه ببرد ولى قبل از این که آنها به خاک فرانسه برسند، جنگ تمام شد. هر چند آیزنهاور مدال خدمت، دریافت کرد ولى از این که نتوانسته صحنه نبرد را ببینید، بسیار ناراحت بود.

در زمان بین دو جنگ جهانى در ارتش پیشرفت کرد و از سال ۱۹۲۲ تا ۱۹۲۴ فرماندهى منطقه تنگه پاناما را به عهده داشت و در سال ۱۹۲۶ با درجه سرگردى فارغ التحصیل شد. در سال ۱۹۲۸ یک منصب عالى در فرانسه را به دست آورد و به عنوان نفر اول از دانشگاه علوم جنگ فارغ التحصیل شد. در سال ۱۹۳۳ به عنوان دستیار معاونت نیروى انسانى ارتش انتخاب شد و در ۱۹۳۵ توانست به عنوان مشاور جنگى دولت برگزیده شده و به فیلیپین برود.

با ارتقا به درجه سرهنگ دومى در سال ۱۹۳۹ به آمریکا برگشت و کمى پس از آن جنگ جهانى دوم آغاز شد. در سال ۱۹۴۰ روزولت دستور آمادگى نیروها براى حضور گسترده آمریکا در جنگ را صادر کرد. در سال ۱۹۴۱ سرهنگ تمام شد و کمى بعد فرماندهى تیپ ۳ ارتش را به دست آورد و به درجه سرتیپى رسید.

در دسامبر سال ۱۹۴۱ آمریکا وارد جنگ جهانى دوم شد و آیزنهاور به عنوان استراتژى جنگى نقشه حمله به نیروهاى متحدین در اروپا را طراحى کرد. در ۱۹۴۲ با درجه سرتیپ تمام راهى اروپا شد تا رهبرى نیروهاى متفقین در اروپا را عهده دار شود. در زمان حضور در اروپا به استراتژى هاى خلاقانه خود توانست اقدام نیروهاى انگلیس و کانادایى را به دست آورد و فرانسه از دست آلمان ها خارج شد. جنگ با فرماندهى او ادامه یافت. در ۷ مه سال ۱۹۴۵، آلمان تسلیم شد و در آن زمان آیزنهاور دیگر یک ژنرال پنج ستاره بود.

پس از جنگ و در سال هاى ۱۹۴۸ تا ۱۹۵۰ به عنوان رئیس دانشگاه کلمبیا به کار مشغول شد. در سال ۱۹۵۱ به خدمت نظامى بازگشت و براى فرماندهى کل نیروهاى پیمان آتلانتیک شمالى _ ناتو _ راهى بروکسل شد. فشار زیادى براى کاندیداتورى آیزنهاور براى انتخابات ریاست جمهورى مطرح شد و در سال ۱۹۵۲ وى منصب خود در ناتو را تحویل داد تا به عنوان کاندیداى جمهوریخواهان وارد انتخابات ریاست جمهورى آمریکا شود.

در نوامبر سال ۱۹۵۲ با پیروزى مطلق در انتخابات پیروز شد و چهار سال بعد در ۱۹۵۶ براى دوره دوم نیز بى رقیب بود. چشم انداز او براى پیشرفت اقتصادى خیلى گسترده بود و بسیار تلاش کرد تا فضاى جنگ جهانى دوم را در سراسر دنیا از بین ببرد. در سال ۱۹۶۱ از خدمت ارتش بازنشسته شد و به همراه همسرش راه مزرعه خانوادگى خود در پنسیلوانیا را پیش گرفت. آیزنهاور در سال ۱۹۶۹ درگذشت و در کانزاس به خاک سپرده شد.

آیزنهاور از معدود رهبران نظامى بود که توانسته بود قدرت غیرنظامى خود را نیز حفظ کرده و فارغ از فضاى خشک نظامى در یک محیط سیاسى به کار بپردازد. تمرکز آیزنهاور بر برنامه هاى عمرانى و رفاهى از او چهره اى ساخت که در آن سال هاى پس از جنگ، مردم به واقع به آن نیاز داشتند. تاثیر آیزنهاور بر سیاست داخلى آمریکا بیش از تاثیر او بر سیاست خارجى بود و کارنامه او در دوران خدمت نظامى به مراتب پررنگ تر از دوران ریاست جمهورى او است

پرچم نازیها:

در تابستان 1920 به هیتلر، هنرمند نومیدی که اینک استاد تبلیغات میشد، یک اندیشه ناگهانی دست داد . فکری که فقط باید آنرا جرقه نبوغ دانست.هیتلر دریافت که آنچه حزب او فاقد آنست شعار و پرچم و نشانیست که بیان کننده خواستهای تشکیلات جدید باشد و توده ها را جلب کند.زیرا بنا بر استدلال هیتلر توده ها باید پرچم مؤثر و قابل توجهی داشته باشند تا بدنبال آن روند و زیر آن بجنگند.هیتلر پس از تفکر و تعمق بسیار و کشیدن طرحهای بیشمار پرچمی ساخت که زمینه سرخ داشت و در میان آن دایره سفیدی دیده میشد و بر این دایره یک صلیب شکسته ( Swastika ) سیاه نقش بسته بود.این صلیب سرکج ، که از قدیمیترین آثار بشری گرفته شده بود، مظهر نیرومند و هراس انگیز حزب نازی و سرانجام سمبول آلمان نازی شد....

سابقه صلیب شکسته تقریبا به قدمت پدید آمدن انسان در کره زمین است.این نقش در ویرانه های تروا و مصر و چین یافت شده است. خود من آنرا در بقایای معابد قدیم هندوان و بوداییان قدیم هند دیده ام.در زمانهای نزدیکتر علامت مذکور در ممالک کرانه بالتیک از قبیل استونی و فنلاند به عنوان یک شعار رسمی دیده می شد و افراد سپاه آزاد در جریان پیکارهای 19-1918 آنرا در آن کشورها دیده بودند.در کودتای 1920 کاپ هنگامیکه سپاهیان تیپ ارهارت وارد برلن شد، صلیب شکسته را بر کلاه خودهای پولادین خویش نقش کرده بودند.

بی شک هیتلر آنرا در اتریش در میان شعارهای یکی از احزاب ضدیهود دیده بود و شاید زمانی که تیپ ارهارت به مونیخ آمد این نقش در او اثر گذاشت....

هیتلر از آفریده بی عدیل خویش لذت می برد و در نبرد من با شادی بسیار بانگ بر میدارد که « واقعا یک سمبول است! در رنگ سرخ فکر اجتماعی نهضت را می بینیم و در رنگ سپید عقیده ملی را و در صلیب شکسته رسالت مبارزه برای فیروزی انسان آریایی را مشاهده می کنیم. »

اصل لانه کبوتری

تجسمی برای نام اصل: کبوترها در لانه‌ها. در این‌جا n = 7 و m = 9 بنابراین می‌توانیم نتیجه بگیریم که حداقل دو لانه کبوتر خالی وجود دارد. (که اگر دقیقاً دو کبوتر در یک لانه قرار گرفته باشند، سه خانهٔ خالی وجود دارد.)

اصل لانه کبوتری (به انگلیسی: Pigeonhole principle)، که با نام اصل جعبه (یا کشوی) دیریکله نیز شناخته می‌شود، بیان می‌کند که اگر دو عدد طبیعی n و m را با خاصیت n>m داشته باشیم، اگر n شیء در m لانه کبوتر قرار گیرد، آن‌گاه حداقل یک لانه کبوتر (یا قفسه) دارای بیش از یک شیء خواهد بود. بیانی دیگر از این اصل به این صورت است که اگر در m لانه حداکثر m شیء آن هم با شرط در هر لانه یک شیء، قرار گرفته است؛ اضافه کردن یک شیء دیگر ما را مجبور می‌کند که از یکی از لانه‌ها بار دیگر استفاده کنیم (با این شرط که m متناهی باشد). به طور رسمی، این قضیه بیان می‌کند: وجود ندارد تابعی یک به یک روی مجموعه‌های متناهی که هم‌دامنهٔ (برد) آن کوچکتر از دامنهٔ‌اش باشد.

اصل لانه کبوتری مثالی از اصل شمارش است که برای بسیاری از مسائل شهودی شامل آن‌هایی که با مجموعه‌های متناهی درگیر می‌شوند و نمی‌توانند با ویژگی‌های یک تابع یک به یک مطابقت داده شوند، اجرا می‌شود.

اعتقاد هست که نخستین بیان این قضیه به وسیلهٔ دیریکله در سال ۱۸۳۴ تحت نام Schubfachprinzip («اصل کشو» یا «اصل قفسه») مطرح شده‌است. نیز در ایتالیایی، نام اصلی «principio dei cassetti» هم‌چنان استفاده می‌شود؛ در بعضی زبان‌های دیگر (برای مثال، روسی) این اصل با نام اصل دیریکله شناخته می‌شود (نباید با حداقل اصول توابع هارمونیک که نام مشابهی دارد اشتباه گرفته شود).

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد.مرد به سمت صومعه

حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر

کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز

نشنیده بود ...

صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این

را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی» مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی را

به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای

مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید..

صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون

تو یک راهب نیستی»این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای

دانستن فدا کنم.. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ،

من حاضرم .بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»

راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی

زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی

پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد

مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.مرد گفت :« من به تمام

نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از> من> خواسته بودید کردم .. تعداد برگ

های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین

وجود دارد» راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است

. اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم

رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت

آن در بود» مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من

بدهید؟» راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد

درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.

راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار

داشت. او بازهم درخواست کلید کرد .پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.... و

همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در

نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود

قدری تسلی یافت.. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و

متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی

بود.

باران دل

به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد ! به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم ! نه ! تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی ! قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد ! قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !

رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنها گذاشتی ! رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه
و تو که دستهایت سایه بانی بود بر بی کسی های من ... تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگی هایم را در می یابی ... تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری ... و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ... افسوس رفتی ... ساده ، ساده مثل دلتنگی های من ... و حتی ساده مثل سادگی هایم ! من ماندم و یک عمر خاطره ... و حتی باور نکردم این بریدن را ... کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، در باورت خانه داشتم ! کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود ... کاش می فهمیدی بی تو صدا تاب نمی آورد ... رفتی و گریه هایم را ندیدی ... و حتی نفهمیدی من تنها کسی بودم که قصه به پایان رسید و من هنوز در این خیالم که چرا به تو دل بستم و چرا تو به این سادگی از من دل بریدی ؟!! که چرا تو از راه رسیدی و ترانه هایی که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگی ام را باور نکردی ! گناهت را می بخشم ! می بخشمت که از من دل بریدی و حتی ندیدی که بی تو چه بر سر این ترانه ها می آید ! ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اش قصه ی من بود و بغضی که از هرچه بود از شادی نبود ! بغضی که به دست تو شکست و چشمانی که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتی به این اشکها اعتنا نکردی ! اعتنا نکردی به حرمت ترانه هایی که تنها سهم من از چشمانت بود ! به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد ! به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم !نه ! تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی ! قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد ! قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم !
خدانگهدار ... خدانگهدار ...

: نابودیه لودیه؟

کروسوس پادشاه لودیه تصمیم گرفت به ایرانیان حمله کند.

با این حال خواست که با پیشگویان معبد دلفی یونان مشورت کند.

پیشگو گفت:”مقدر شده است که امپراتوری بزرگی به دست تو ویران شود.”

کروسوس با شادمانی اعلان جنگ کرد.

پس از دو روز نبرد،لودیه مغلوب ایرانیان شد،پایتختش قلع و قمع شد و کروسوس نیز به اسارت درآمد.

او خشمگین از سفیرش خواست تا به یونان برود و به کاهنان معبد دلفی بگوید که در پیشگوییش چقدر به خطا رفته است.

کاهن به سفیر گفت:”نه،آن که اشتباه می کرد تو بودی.

تو امپراتوری بزرگی را نابود کردی:لودیه.”!